the doomed fallen



   جوانی سایز و اندازه ندارد. از آن موقعیت‌هاییست که دیر یا زود تمام شدنش را از به تماشا خواهی نشست. روزهایی که به اندازه سالیان می‌توانند جذاب و شیرین باشند و البته دقایقی که تلخند. تلخی از آن دسته چیزهایی‌ست که اختصاص به سن خاصی ندارد. هرچه قدر هم که در این روزگار روز بگذرانی باز هم چیزهایی دارد که بتواند زندگی را برایت تلخ‌تر کند. درست برعکس جوانی. اغلب آدم‌ها فکر می‌کنند روزهای خوش انحصار به جوانی دارند و البته که تمام می‌شوند. قاعده بی‌رحمیست! زندگی هم جوانی را ازمان می‌گیرد و هم روزهای خوش‌مان. انگار تنها چیزی که برایمان باقی خواهد ماند همان بارقه کم‌رنگ حیات است که باید زندگی‌هایمان را روشن‌تر کند.
   هنوز حس آن مردمانی را که روزهای جوانی‌شان به انتها می‌رسد تجربه نکرده‌م. در واقع هنوز خودم را بسیار جوان می‌دانم، اما روزهای تیره و تار هم دیده‌م. همه‌یمان دیده‌ایم. تازگی ندارد. خوبی درد همین است. هیچ‌گاه برای هیچ‌کسی تازگی ندارد.
  درست مثل الان و هزاران بار در زندگی، به نقطه‌ای می‌رسم که نمی‌دانم باید چه کنم و چه بگویم، و یا حتی داستان را چگونه پیش ببرم. به عادت معهود کاسه چه کنم چه کنم دست می‌گیرم و در اغلب موارد مدتی نوشته‌م را در پیش‌نویس‌ها ذخیره می‌کنم بعد از چند هفته‌ای همه را حدف می‌کنم.
   تمام این‌ها را می‌گویم که بگویم، در تمام سال‌های زندگیم در مواجهه با مشکلاتم به خودم نوید داده‌م که روزهای سخت‌تری هم از راه خواهند رسید، که این روزها چندان هم سخت نیستند. اما امروز در مکالمه‌ای طولانی با خودم به خودم گفتم که احتمالا بزرگ‌ترین تصمیم تمام عمرم را گرفته‌م و احتمالا روزهای بیشتری در زندگی من نخواهند بود که به اندازه این روزها سخت باشند. اما روزگار ماهیتی گذرا دارد. همه چیز تمام شدنی‌ست.

   تعطیلات که طولانی‌تر می‌شوند در رثای دلتنگی می‌نویسم. گاهی حتی افسرده‌تر می‌شوم و فکر می‌کنم که قرار است همه‌ش را در یک حادثه ناگوار از دست بدهم. نیمه‌های شب که می‌گذرد پیام می‌دهم که مطمئن شوم کسی آن‌سوی خط منتظرم است. شاید دیرتر پاسخ بگوید اما همیشه همان‌جاست. قول داده که تا ابد همان‌جا منتظرم بماند.

   تعطیلات طولانی ظاهرا برای جفتمان آزاردهنده‌ست، البته روش‌های مقابله متفاوتی برای کنار آمدن با این پدیده داریم. من سعی می‌کنم بی‌تفاوت باشم. نادیده می‌گیرمش. جوری به زندگی و کارهای روزمره‌م می‌رسم که انگار هیچ تفاوتی با سابق ندارند. من دلتنگ چیزی یا کسی نیستم. این فقط مسیر عادی زندگی‌ست. اما باران که می‌بارد تمام رشته‌هایم را پنبه می‌کند، دیگر نمی‌توانم ادای آدم‌های عادی را دربیاورم. دلتنگ می‌شوم. گاهی چیزی می‌نویسم. گاهی به همین بهانه‌ها عکسی در کانالم آپلود می‌کنم و گاهی تنها به گوشه دیوار خیره می‌مانم منتظر صدا ویبره رفتن‌های کوتاه و منقطع گوشیم که شاید نشانی از او باشد.

    اما او بهتر از من با این مسئله کنار می‌آید. او دلتنگی را می‌پذیرد. گاهی نق می‌زند و البته که به زندگی عادی ادامه می‌دهد. برنامه و روز و ساعت بازگشتمان را از همین الان چک می‌کند و بعضی‌وقت‌ها روزها را می‌شمرد.

   الان که این‌ها را می‌نویسم به این فکر می‌کنم که از مزایای دلتنگی بگویم. از این که وقتی می‌دانی او هم دلتنگ توست چه‌قدر بیشتر دوستش می‌داری، از این که داستان وقتی به همین سادگی و زیبایی پیش می‌رود می‌خواهی در برابر همه چیزهایی که مانع می‌شدند تا به این‌جا برسی بایستی و دوباره از اول با آن‌ها بجنگی. از این که داستان دلتنگی داستان تکراری همه اعصار است و با تمام این‌ها بارها و بارهای متمادی آتی اتفاق خواهد افتاد.

   گفتن هیچ‌کدام از این‌ها هیچ سودی ندارد. دیروز اینجا باران بارید. به باران اکتفا نکرد و شکل برف به خودش گرفت. دیروز هم دلتنگش شدم، اما وقتی زنگ زد گفتم که هنوز با این مسئله کنار می‌آیم. دروغ گفتم. امروز باز هم باران می‌بارد. باران امروز باریک‌تر و خیال‌انگیزتر است. باران را دوست داریم. باران صدای راه رفتنمان کنار یکدیگر است. باران طرح مغموم لبخند آرام اوست. باران را دوست دارم چون درست شبیه اوست. آرام و مهربان. باران می‌بارد و من دلتنگ‌تر از همیشه‌م.


   این که امروز تولدش است را از مدت‌ها پیش می‌دانستم. از همان زمان‌هایی که هنوز کی مرا نبوسیده‌بود و من بغلش نکرده‌بودم که کار زشتی کرده. از کمی قبل‌تر از این که به خاطر بوسه یهوییش از او خجالت بکشم. کنار یکی از درهای بزرگ پردیس ایستاده بودیم که شقایق به همان شیوه تکراری و کلاسیکش داشت سر صحبت را باز می‌کرد. از تاریخ تولدش می‌پرسید. خنده کنان جواب شقایق را می‌داد. آرام سرش را تکان می‌داد. مهربان به نظر می‌رسید. یادم نمی‌آید به من توجهی کرده باشد. احتمالا اصلا حواسش به من نبوده. با لبخند گنده و کمی خجالت‌زده می‌گفت که متولد ۲۵ اسفند ۷۴ است. احتمالا داشتم حساب می‌کردم که چه‌قدر از من بزرگتر است.

   کادو تولدش را دو سه هفته قبل به خودش دادم. بعدش اما اتفاق تلخی افتاد. گریه کردم. دعوا کردیم. بحث کردیم. بعدش تا یک هفته همدیگر را ندیدیم. دوباره که دیدمش جوری بغلش کردم که وجودم در وجودش رخنه کند. که دیگر نخواهم از تنش جدا شوم. همان جا بود که فهمیدم به قول مهشید قلبم در قلبش ریشه دوانده.

   امروز اما حس کردم چه‌قدر از دست دادنش می‌تواند به من نزدیک باشد. چه‌قدر آنچه دارم در برابر قدرتی که می‌تواند همه‌ش را از من بگیرد ناپایدار است. چه‌قدر در برابر همه چیز ناتوانم. زندگی بی‌رحمانه کمین کرده تا همه چیز را از من بگیرد. من ترسیده‌م. من می‌ترسم. از تمام اتفاقاتی که ممکن است بیوفتند می‌ترسم. از تمام ناگوارهای هنوز پیش نیامده. تنها درد است که باقی می‌ماند. افزون بر تمام روزهایمان تنها غم است که ته‌نشین می‌شود.


   امروز آخرین مهلت قانونی برای انصراف از تحصیلم در دانشگاه تهران است. فکرش را هم نمی‌کردم که این کار برایم سخت باشد. همیشه چون می‌دانستم از فیزیک بدم می‌آید می‌توانم هرکاری برای خلاص شدن از شرش انجام دهم. امروز حتی تصوری دیوارهای عجیب و قدیمی و پنجره‌های مربعی ساختمان‌های پردیس مرکزی باعث شد از همین لحظه دلتنگش شوم.

   من از تمام داشته‌هایم در این‌جا دست می‌کشم به امیدی واهی‌تر از آنچه که حتی تصورش می‌کنم. داستان تمام می‌شوم. بوی این شکست عنقریب را از همین لحظات حس می‌کنم. داستانی که برای من به این شکل تمام می‌شود و موجود ناقصی که از من باقی می‌ماند.




دریافت


   ذهن اسکیزوفرنیک دارم. از آن‌هایی که چیزهایی می‌سازد و بعدتر با همان ساخته‌ها زندگی می‌کند. چهره‌های معلقی می‌بینم. روزهای اول تکان نمی‌خوردند، ۳۰-۴۰ ثانیه‌ای تماشایشان می‌کردم. گذر زمان را حس نمی‌کردم. جزئیات چهره را با دقت نگاه می‌کردم. از این که ذهنم می‌توانست با این ظرافت چنین موجودی را بسازد تعجب می‌کردم. چهره‌ها گاه ترسناکند، گاه زیبا. فرقی نمی‌کند چه می‌بینم، همیشه دو تا چشم هستند که مستقیم در چشمانم نگاه می‌کنند. آخرین بار قرمز رنگ بودند. حتی نمی‌دانستم ذهنم چنین مجموعه غنی‌ای از فرم چشم‌ها دارد.

   درست در همان لحظه‌ای که مقاومتم را در برابر مصنوعی بودن این چهره‌ها از دست می‌دهم و توهم واقعی بودن به باورم هجوم می‌آورد، تمام وجودم را ترس دربر می‌گیرد. چشمانم را می‌بندم. چهره همان‌جا باقی می‌ماند. به مانند همان تصویری که رومن گاری در شبح سرگردانش رسم می‌کند. چهره انگار که به زمینه سیاه پین شده‌باشد با همان نگاه مستقیم و بی‌روحش تماشایم می‌کند. تنها راه خلاصی از آن چهره نگاه کردنش است. باید نگاهش کنم، کمااین که راه دیگری ندارم. آن قدر به چهره خیره می‌شوم که فراموشش می‌کنم. می‌رود.

   زمان یک اتفاق بیمار است. رو به جلوست، توقف ناپذیر است، ویرانگر است، تمام هستی‌ت را می‌گیرد و آنچه به جای می‌گذارد خاطرات است. هیچ کدامش را دوست نداریم. تمام تلاشمان را می‌کنیم در لحظه‌ای کور ساکنش کنیم. زمان گذر تمام اتفاقاتمان را مسموم می‌کند. از بدو وقوعشان به فراموشی تهدیدشان می‌کند. می‌خواهیم از بند این اتفاق هولناک برهیم، تا ابد گرفتار می‌مانیم.

   لحظاتی که آن چشم‌های ناسازگار با محیط نگاهم می‌کنند، گذر زمان بازی بی‌معنایی بیش به نظر نمی‌رسد. جهان در جهالتی مسکوت فرو می‌رود و من می‌مانم و نگاهی پسِ چشمانی آلوده به بی‌جانی‌ای سخت عمیق و ریشه دوانده. زمان همان اتفاق مسمومی‌ست که خیالات موهوم من از گزندش در امان مانده‌ند. مرا دیوانه می‌خوانند.


   شغل شقایق تا حد خیلی زیادی به بچه‌ها مربوط است. روزهایی را که کار می‌کند با بچه‌ها وقت می‌گذراند. به من می‌گوید همواره سوال چرایی وجود آن بچه‌ها توجهش را جلب می‌کند. اتفاقی مدام است. دلایل وجود آن بچه‌ها از یک اشتباه ساده تکنیکی تا تصمیمی برای بهتر کردن این جهان متغییر است. برای من هم عجیب است. چه قدر فرق می‌کند بچه‌ای که پدر و مادرش سهوا و ناخواسته به وجودش آورده‌ند و یا بچه‌ای که می‌بایستی چسب زخمی بر رابطه زوال یافته پدر  و مادرش باشد با بچه‌ای که پدر و مادرش صلاحیت بزرگ کردنش را در خود می‌دیده‌ند و تصمیم گرفته‌اند فرزندی داشته‌باشند.
   کار کردن با بچه‌ها را دوست ندارم. نه که بد باشد، بیشتر از آنچه که در توان من است از من انرژی می‌گیرد. چیزی برای باقی روزم برایم باقی نمی‌گذارد. شقایق اما خیلی جوان‌تر از من است. بچه‌ها را که می‌بیند انرژی می‌گیرد. بچه‌ها را دوست دارد.
   بعد از ماه‌ها تماشا کردن شقایق که سر کار می‌رفت، دیشب تصمیم گرفتم جامه عمل به رویای دور روزهای نوجوانی بپوشانم. کار ساده‌ایست؛ از آن‌هایی که آدم‌ها وقتی دیگر کاری از دستشان برنمی‌آید انجام می‌دهند. برای من، برای سادگی کودکانه من، قداست داشت. فکر می‌کردم تنها زمانی می‌توانم به سراغ همچین شغلی بروم که آزاد باشم. آزادی برایم مفهومی فرسنگ‌ها دورتر می‌نمود. بعدترها فهمیدم که آزادی همان انتخاب تنها بودن با آدم‌های به خصوص است. آدم‌هایی که مثل تو انتخاب کرده‌ند تنها باشند، زندگی را پشت سر بگذارند و داستان تازه‌ای را شروع کنند. همه آن‌هایی که این روزها از دور و نزدیک در ارتباطم تنهایند. به دنبال تکه گم‌شده‌ای از آزادی‌ند. 
   ذوق‌زده بودم. ذوق‌زده که باشم برای عالم و آدم تعریف می‌کنم چه اتفاقی افتاده. برای هر کسی که در این دنیا برایم اهمیت دارد و دوست دارم باقی زندگیم را در کنار این آدم‌ها بگذرانم تعریف کردم. دستِ آخر فهمیدم فقط سه چهار نفر در این دنیا هستند که با تمام وجودم برای ارتباطی دائمی می‌خواهمشان و همان‌ها را در همین بیست‌ودو سالگی پیدا کرده‌م. دوست داشتم که زندگی برایم بالا و پایین بیشتری می‌داشت، می‌بینم زندگیم هنوز می‌تواند داستان غریبی را پیش بگیرد. واقعیت این است که هر لحظه می‌توانم شوکه بشوم. زندگی هنوز برایم زیادی تازگی دارد. نمی‌دانم این نگران‌ترم می‌کند یا دوستش می‌دارم؟

   داشتم می‌نوشتم: "و بارها شکوه اولین‌ها را ." که دیدم فعل مناسبی برایش پیدا نمی‌کنم. در کنج ذهنم برایش ignore را در نظر گرفته‌بودم. فراموش کرده بودم که نمی‌توانم از این فعل وسط نوشته‌هایم استفاده کنم، حتی اگر بارها و بارها بی‌توجه به اطرافیانم به طرز اشتباهی افعال انگلیسی را وسط مکالماتم به کار برده باشم. برای پست کردن چیزی که در ذهن من بود باید از دیکشنری استفاده می‌کردم. معادل درستی برایش پیدا کردم. نادیده‌گرفتن. در همان لحظات کوتاهی که این جمله را در کانالم می‌نوشتم به این فکر می‌کردم که آخرین بار کِی بود که از این فعل استفاده کردم؟ یادم نمی‌آمد، شاید هیچ‌وقت تا به حال به کارم نیامده بوده.

   فارسی را دوست ندارم. باید به فارسی بنویسم چون یاد گرفته‌م که به فارسی بخوانم و بنویسم و اگر انگلیسی بنویسم سال‌ها وقت لازم دارم تا یاد بگیرم فصیح بنویسم و از این‌ها گذشته، جامعه چندانی برای خوانده شدن نخواهم داشت. فارسی را دوست ندارم چون زبان مادریم ترکی‌ست. همانی که گاهی مادرم وقتی عصبانی‌ست با همان زبان عتابم می‌کند، همانی که پدرم همیشه پشت تلفن با من با آن سخن می‌گوید.

   این که فارسی را دوست ندارم همیشه برایم دردساز بوده. درست به مثال روزهای اول جوانی که از هر نشانه نگی خجالت می‌کشیدم، این که بگویم فارسی زبانم قدری خجالت‌زده‌م می‌کند. اصلا از همینش بدم می‌آید. به فارسی نمی‌توانم حرف بزنم. حرف‌هایم پشت حفاظ سرد نتوانستن قایم می‌شوند و من همانند همان صحنه غم‌انگیز از فیلمی که مردی در برابر چشمان مرد غریبه‌ای با تکرار کردن جمله غریبی که مفهومی برای غریبه نداشت، خودش را سوزاند، خودم را می‌سوزانم. اشک می‌شوم. پنهان می‌شوم. فرار می‌کنم. ذوب می‌شوم میان دستان آشنایی که در آن لحظات از هر غریبه‌ای غریبه‌تر است و این را هم من می‌دانم هم او.

   نگفتن دردی دارد که تقریبا همه‌مان تجربه کرده‌ایم، نتوانستن را نمی‌دانم چگونه توصیف کنم. منی در برابر من مقاومت می‌کند. نمی‌پذیردم، مرا نمی‌هلد. آشکارا به جنگ با من برخواسته، همان منی که من است!

   بهانه می‌تراشم که بگویم عدم تواناییم برای حرف زدن همه تقصیر فارسی ضعیف من است. فارسی‌ای که برای عنوان گذاشتن نوشته‌هایم کم می‌آید، فارسی‌ای که افعالش گاهی برایم کوتاهند، فارسی‌ای که در مدرسه با آن توبیخ شدم، فارسی‌ای که این روزها بیشتر از هر زمان دیگری به آن کم لطفی می‌شود و من هم به سهم خودم چوب‌کاری‌ش می‌کنم.


   دو شب پیش بود. نشستم به شمردن تمام آدم‌هایی که برایم مهمند و بیشتر از بقیه با آن‌ها در ارتباطم. پنج‌تا بودند. خنده‌دار بود. به زحمت به تعداد انگشتان یک دستم بودند.  کودکانه نام‌هایشان را تکرار می‌کردم. تکرار می‌کردم که ببینم چه خاطرات و روزهایی را با این آدم‌ها گذرانده‌م. روزهای شیرین زیادی نبودند. غم‌زده بودم. به این فکر می‌کردم که اتاقمان در خوابگاه طبقه چهارم است. اگر شانس بیاورم فردایی درکار نخواهد بود. به جمعه‌ای فکرکردم که تمامش را تنها بودم. آخر هفته برزخی که جز گریه کردن کاری از دستم برنیامده‌بود. اگر فقط صدای محیا را هم شنیده‌بودم لحظه‌ای درنگ نمی‌کردم.

   به دقایقی فکر می‌کردم که ناامنی چنان در جانم رخنه کرده‌بود که از خودم بیزار بودم. بیزار بودم چون نه منی من را دوست داشت و نه از کسی می‌توانستم انتظار داشته‌باشم که دوستم بدارد. بیزار بودم چون غم دیگر بخشی از وجودم شده‌بود. ریشه دوانده‌بود به تمام لحظاتم‌. به تمام دقایقی که بغض کرده‌بودم و از ترس این که مبادا هم‌اتاقیم خبردار شود که گریه می‌کنم، چنان آرام اشک می‌ریختم که اگر گرمای سقوط قطره قطره‌ش را روی گونه‌م حس نمی‌کردم تنها دردی در گلو برایم باقی می‌ماند.

   برایش از تلخ بودن روزگارانم می‌گفتم. از دستم عصبانی می‌شد. هربار که تلخ‌تر می‌شود انگشت اتهامم سمت اوست. چنان از تنهایی می‌ترسم که گاه باورم نمی‌شود این همان منم. دوست ندارم تنهایم بگذارد. از این که تنها بمانم می‌ترسم. تمام آنچه می‌خواهم آعوشی‌ست از برای من باشد. همان هم نیست. حالا تابستان هم از راه می‌رسد و می‌خواهد برود. می‌خواهد برود.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Lisa تولید محتوای پروفسور آروین Kandie دانلود فایل از سایت پاورفایل فروش وراه اندازی اکانت سیسیکم قشقرق کده عسلویه im hadi درگیری های من و خودم