دو شب پیش بود. نشستم به شمردن تمام آدمهایی که برایم مهمند و بیشتر از بقیه با آنها در ارتباطم. پنجتا بودند. خندهدار بود. به زحمت به تعداد انگشتان یک دستم بودند. کودکانه نامهایشان را تکرار میکردم. تکرار میکردم که ببینم چه خاطرات و روزهایی را با این آدمها گذراندهم. روزهای شیرین زیادی نبودند. غمزده بودم. به این فکر میکردم که اتاقمان در خوابگاه طبقه چهارم است. اگر شانس بیاورم فردایی درکار نخواهد بود. به جمعهای فکرکردم که تمامش را تنها بودم. آخر هفته برزخی که جز گریه کردن کاری از دستم برنیامدهبود. اگر فقط صدای محیا را هم شنیدهبودم لحظهای درنگ نمیکردم.
به دقایقی فکر میکردم که ناامنی چنان در جانم رخنه کردهبود که از خودم بیزار بودم. بیزار بودم چون نه منی من را دوست داشت و نه از کسی میتوانستم انتظار داشتهباشم که دوستم بدارد. بیزار بودم چون غم دیگر بخشی از وجودم شدهبود. ریشه دواندهبود به تمام لحظاتم. به تمام دقایقی که بغض کردهبودم و از ترس این که مبادا هماتاقیم خبردار شود که گریه میکنم، چنان آرام اشک میریختم که اگر گرمای سقوط قطره قطرهش را روی گونهم حس نمیکردم تنها دردی در گلو برایم باقی میماند.
برایش از تلخ بودن روزگارانم میگفتم. از دستم عصبانی میشد. هربار که تلختر میشود انگشت اتهامم سمت اوست. چنان از تنهایی میترسم که گاه باورم نمیشود این همان منم. دوست ندارم تنهایم بگذارد. از این که تنها بمانم میترسم. تمام آنچه میخواهم آعوشیست از برای من باشد. همان هم نیست. حالا تابستان هم از راه میرسد و میخواهد برود. میخواهد برود.
درباره این سایت