شغل شقایق تا حد خیلی زیادی به بچهها مربوط است. روزهایی را که کار میکند با بچهها وقت میگذراند. به من میگوید همواره سوال چرایی وجود آن بچهها توجهش را جلب میکند. اتفاقی مدام است. دلایل وجود آن بچهها از یک اشتباه ساده تکنیکی تا تصمیمی برای بهتر کردن این جهان متغییر است. برای من هم عجیب است. چه قدر فرق میکند بچهای که پدر و مادرش سهوا و ناخواسته به وجودش آوردهند و یا بچهای که میبایستی چسب زخمی بر رابطه زوال یافته پدر و مادرش باشد با بچهای که پدر و مادرش صلاحیت بزرگ کردنش را در خود میدیدهند و تصمیم گرفتهاند فرزندی داشتهباشند. کار کردن با بچهها را دوست ندارم. نه که بد باشد، بیشتر از آنچه که در توان من است از من انرژی میگیرد. چیزی برای باقی روزم برایم باقی نمیگذارد. شقایق اما خیلی جوانتر از من است. بچهها را که میبیند انرژی میگیرد. بچهها را دوست دارد.
بعد از ماهها تماشا کردن شقایق که سر کار میرفت، دیشب تصمیم گرفتم جامه عمل به رویای دور روزهای نوجوانی بپوشانم. کار سادهایست؛ از آنهایی که آدمها وقتی دیگر کاری از دستشان برنمیآید انجام میدهند. برای من، برای سادگی کودکانه من، قداست داشت. فکر میکردم تنها زمانی میتوانم به سراغ همچین شغلی بروم که آزاد باشم. آزادی برایم مفهومی فرسنگها دورتر مینمود. بعدترها فهمیدم که آزادی همان انتخاب تنها بودن با آدمهای به خصوص است. آدمهایی که مثل تو انتخاب کردهند تنها باشند، زندگی را پشت سر بگذارند و داستان تازهای را شروع کنند. همه آنهایی که این روزها از دور و نزدیک در ارتباطم تنهایند. به دنبال تکه گمشدهای از آزادیند.
ذوقزده بودم. ذوقزده که باشم برای عالم و آدم تعریف میکنم چه اتفاقی افتاده. برای هر کسی که در این دنیا برایم اهمیت دارد و دوست دارم باقی زندگیم را در کنار این آدمها بگذرانم تعریف کردم. دستِ آخر فهمیدم فقط سه چهار نفر در این دنیا هستند که با تمام وجودم برای ارتباطی دائمی میخواهمشان و همانها را در همین بیستودو سالگی پیدا کردهم. دوست داشتم که زندگی برایم بالا و پایین بیشتری میداشت، میبینم زندگیم هنوز میتواند داستان غریبی را پیش بگیرد. واقعیت این است که هر لحظه میتوانم شوکه بشوم. زندگی هنوز برایم زیادی تازگی دارد. نمیدانم این نگرانترم میکند یا دوستش میدارم؟
درباره این سایت