ذهن اسکیزوفرنیک دارم. از آن‌هایی که چیزهایی می‌سازد و بعدتر با همان ساخته‌ها زندگی می‌کند. چهره‌های معلقی می‌بینم. روزهای اول تکان نمی‌خوردند، ۳۰-۴۰ ثانیه‌ای تماشایشان می‌کردم. گذر زمان را حس نمی‌کردم. جزئیات چهره را با دقت نگاه می‌کردم. از این که ذهنم می‌توانست با این ظرافت چنین موجودی را بسازد تعجب می‌کردم. چهره‌ها گاه ترسناکند، گاه زیبا. فرقی نمی‌کند چه می‌بینم، همیشه دو تا چشم هستند که مستقیم در چشمانم نگاه می‌کنند. آخرین بار قرمز رنگ بودند. حتی نمی‌دانستم ذهنم چنین مجموعه غنی‌ای از فرم چشم‌ها دارد.

   درست در همان لحظه‌ای که مقاومتم را در برابر مصنوعی بودن این چهره‌ها از دست می‌دهم و توهم واقعی بودن به باورم هجوم می‌آورد، تمام وجودم را ترس دربر می‌گیرد. چشمانم را می‌بندم. چهره همان‌جا باقی می‌ماند. به مانند همان تصویری که رومن گاری در شبح سرگردانش رسم می‌کند. چهره انگار که به زمینه سیاه پین شده‌باشد با همان نگاه مستقیم و بی‌روحش تماشایم می‌کند. تنها راه خلاصی از آن چهره نگاه کردنش است. باید نگاهش کنم، کمااین که راه دیگری ندارم. آن قدر به چهره خیره می‌شوم که فراموشش می‌کنم. می‌رود.

   زمان یک اتفاق بیمار است. رو به جلوست، توقف ناپذیر است، ویرانگر است، تمام هستی‌ت را می‌گیرد و آنچه به جای می‌گذارد خاطرات است. هیچ کدامش را دوست نداریم. تمام تلاشمان را می‌کنیم در لحظه‌ای کور ساکنش کنیم. زمان گذر تمام اتفاقاتمان را مسموم می‌کند. از بدو وقوعشان به فراموشی تهدیدشان می‌کند. می‌خواهیم از بند این اتفاق هولناک برهیم، تا ابد گرفتار می‌مانیم.

   لحظاتی که آن چشم‌های ناسازگار با محیط نگاهم می‌کنند، گذر زمان بازی بی‌معنایی بیش به نظر نمی‌رسد. جهان در جهالتی مسکوت فرو می‌رود و من می‌مانم و نگاهی پسِ چشمانی آلوده به بی‌جانی‌ای سخت عمیق و ریشه دوانده. زمان همان اتفاق مسمومی‌ست که خیالات موهوم من از گزندش در امان مانده‌ند. مرا دیوانه می‌خوانند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هیأت ورزش های همگانی استان ایلام دبیرستان شریف کرمان پارس اسلاید شرکت نظافتی رسام پاک بنفشه‌ی وحشی Kafbini دانلود آهنگ جدید روانشناسی نوزاد-کودک-نوجوان چهار سوي علم